در خلال یک نبرد بزرگ ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت . فرمانده به پیروزی نیرو هایش اطمینان کامل داشت ولی سربازان دودل بودند .
فرمانده سربازان را جمع کرد . ، سکه ای از جیب خود بیرون آورد ، روبه آنها کرد و گفت : سکه را بالا می اندازم
اگر رو بیاید پیروز میشویم و اگر پشت بیاید شکست میخوریم .
بعد سکه را به بالا پرتاب کرد . سربازان همه با دقت به سکه نگاه کردند تا به زمین برسد .
سکه به سمت رو افتاده بود .
سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند .
پس از پایان نبرد ، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت : قربان ، شما واقعا می خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید ؟
فرمانده با خونسردی گفت : بله و سکه را به او نشان داد .
هر دو طرف سکه رو بود .
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلند ترین کوه بالا برود .
او پس از سالها آماده سازی ، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود
می خواست ، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب بلندی های کوه را تماما در برگرفت و مرد هیچ چیز را نمیدید . همه چیز سیاه بود . اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همان طور که از کوه بالامیرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش میدید . و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت . همچنان سقوط میکرد و در آن لحظات ترس عظیم ، همه رویداد های خوب و بد زندگی به یادش آمد. اکنون فکر میکرد مرگ چه قدر به او نزدیک است . ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش محکم شد . بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه سکون برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد ، " خدایا کمکم کن !"
ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد : از من چه می خواهی؟
ای خدا نجاتم بده !
واقعا باور داری که من میتوانم تو را نجات بدهم ؟
البته که باور دارم .
اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن ...
یک لحظه سکوت ...
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد .
گروه نجات میگویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند . بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود ... و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت .
و شما ؟ چه قدر به طناب تان وابسته اید ؟ آیا حاضرید آن را رها کنید ؟ در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید . هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده ، یا تنها گذاشته است .
هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست . به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگاه داشته است .
قصه از: پرستو ابراهیمی
روزی از روز ها مردی برای مشورت کردن راجع به مساله ای به دنبال مرد عاقلی می گشت . او خیلی فکر میکرد تا اینکه به این نتیجه رسید که فرد عاقلی را پیدا کرده است ولی آن فرد دشمن او بود . با خود گفت : بهتر است برای مشورت نزد او روم حتما به من کمک میکند .
به نزد او رفت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت : آمده ام با تو مشورتی بکنم .
مرد عاقل جواب داد :مگر تو نمی دانی که من با تو دشمن هستم ،پس چرا نزد من آمده ای ؟
مرد گفت :چرا میدانم ولی تو مرد عاقلی هستی و یک مرد عاقل که خود دارای فکر و اندیشه است هیچ گاه در مشورت کردن عقل خود را کمرنگ نمیکند .
یک جوان آمریکایی می گوید : از منطقه مسلمان نشینی عبور می کردم ، رسیدم به یک محله ای و توقف کردم دیدم شخصی با صدای زیبا کلماتی مانند : الله اکبر واشهد ان لا اله الا الله را می گوید و مردم هم فوج فوج به آن محل می آیند و کنار یکدیگر می نشینند و هر لحظه که می گذشت بر تعداد جمعیت افزوده می شد . به جمعیت نگاه کردم و دیدم شکلهای اینها با هم مختلف است . سیاه و زرد و سفید و همچنین لباسهایشان هم با هم فرق داشت و فقیر و غنی همه در کنار یکدیگر با صفا و صمیمیت قرار داشتند اینها عملی را با هم انجام دادند و بعد از کنار یکدیگر جدا شدند .
در زمان های قدیم ، دزدی بود که با غارت اموال دیگران نیاز های خود را تامین می کرد و از مال حرام نیز شکم خود را سیر میکرد . یک شب تصمیم گرفت تا همراه یکی از دوستانش برای دزدی به خانه ای بروند . وقتی سیاهی شب همه جا دامن زد ،هردو به خانه مورد نظر رفتند . دزد که خیلی می ترسید به کسی که همراهش بود گفت : تو در حیاط خانه بمان و منتظر باش تا کسی ازکار ما سر در نیاورد ، سپس داخل خانه شد . خانه به قدری تاریک بود که نمی شد جایی را دید . مدتی نگذشته بود که دزد به بیرون از خانه آمد و به همراهش اشاره کرد تا هر چه زودتر از آن خانه به بیرون روند .
وقتی از خانه بیرون آمدند ،مردی که همراه دزد بود ، نگاهی به دوستش انداخت و گفت : پس چرا فرار کردی ، ترسیدی ؟ دزد جواب داد : من نترسیدم همه جا تاریک بود و همه جا تاریک بود و هرجایی که دست میزدم نان پیدا می کردم و چون گرسنه بودم تکه ای از آن میخوردم و جایز ندیدم که نان و نمک یک خانه را بخورم و بعد از آن خانه دزدی کنم .
قصه از عطار
به نام خدای مهربان
سلام . من باید یک اعتراف کنم . من نمیتوانم عکس در وبلاگ بگذارم . لطفا اگر کسی این را میداند به من هم کمک کند . منتظر هستم .
با تشکر
please help me
روزی از روز ها پیر مردی به باغ خود رفت و دید مردی در وسط باغ توبره خود را پر کرده و روی سبزه ها گذاشته است و میخواهد فرار کند . مرد باغبان یک چوبدستی برداشت و به او نزدیک شد . دزد نگاهی به پشت خود کرد و دید پیرمرد پشتش ایستاده است . پیرمرد با صدای بلند فریاد زد :((ای مردک دزد در باغ من چه میکنی ؟ الان بااین چوبدستی دست و پایت را خرد میکنم ،تا دیگر فکر دزدی بر سرت نزند .))
دزد گفت : ای پیرمرد !تو را به خدا نزن که من دزد نیستم .
پیرمرد جواب داد :اگر دزد نیستی در باغ من چه میکنی !
دزد گفت : هنگام سحر از مقابل باغ تو عبور میکردم که ناگهان باد تندی شروع به وزیدن کرد و مرا به باغ تو انداخت .
پیرمرد گفت :فرض میکنیم باد تو را به این باغ آورده است ،این خیارها را چه کسی از ریشه کنده است .
دزد جواب داد : باد به قدری تند می وزید که وقتی پرتاب شدم دستم را به ریشه میوه گرفتم تا به جای دیگری پرتاب نشوم ولی متاسفانه خیار ها از ریشه بیرون آمدند .
پیرمرد نگاهی به دزد انداخت و گفت : گیرم که چنین باشد ،بگو ببینم ،این خیار ها را چه کسی با سلیقه در توبره چیده است؟
دزد که دیگر پاسخی برای حرف پیرمرد نداشت جواب داد: الان چند دقیقه ای میشود که به این فکر میکنم چه کسی آنها را در توبره من گذاشته است ؟
پیرمرد که عصبانی شده بود فریادی کشید و گفت: من که میدانم این کار ها را تو اتجام داده ای ، دیگر چرا دروغ میگویی ، حالا وقتش رسیده است که به سزای کار خود برسی . سپس پیرمرد با چوبدستی به جان دزد افتاد و او را با این کار تنبیه کرد تا دیگر دزدی نکند .
قصه از :عطار نیشابوری
حکومت بر دیگران
امیری که فردی ظالم و بد رفتار بود در شهری حکومت میکرد . به دلیل ظلم و ستمی که به مردم شهر روا می داشت او را از سلطنت خلع کردند .
او که دیگر خود را از همه جا ناامید می دید ،به مسجدی رفت و در آنجا دعا میکرد تا دوباره به مقام و شهرت برسد .
وقتی دید دعای او مستجاب نمیشود ، با خود کمی فکر کرد تا به این نتیجه رسید که باید به سر کاری برود ،آن هم کاری که بتواند به دیگران دستور بدهد . روزی از روز ها به محلی رفت و در آن محل به فروختن آفتابه مشغول شد . افرادی که از آنجا گذر میکردند از او آفتابه میخریدند و اگر کسی آفتابه ای برمیداشت تا آن را با خود ببرد او می گفت : این را بگذار و دیگری را با خود ببر .از این طریق احساس میکرد میتواند بر دیگران حکومت کند .
قصه از ملا احمد نراقی .
بنام خدای پاکی ها
روزگاری است که بشر دور مانده از خوبی و زیبایی .
روزگاری است که ویران شده کوچه باغ آدمیت .
روزگاری است که پر ِ پرواز شکسته .
روزگاری است که گل های خشخاش ، به جای عطر و شمیم ، خار می سازند .
روزگاری است که گل های مردم ، به دست ِ زهرآلود اعتیاد پژمرده می شوند .
روزگاری است که امید به بیراهه می رود و من و تو دست حسرت بر سینه زده ، نظاره گر مرگ گل های جوان زندگی هستیم .
روزگاری است که روز ها خفته اند و شب ها به شب گردی و کارتون خوابی عادت کرده اند .
روزگاری است که مادر و کودک چشم به راه پدر نشسته اند تا شاید باری دیگر عاری از اعتیاد به خانه باز گردد .
روزگاری است که چشم پدر و مادر به در دوخته شده تا شاید فرزند ِدلبندشان خسته از راه ِ رفته ، به آغوش همیشه باز خانواده بازگردد .
روزگاری است که قلب ِ جوانمردان ِ نیروی انتظامی سپر ِ تیر ِبلای اعتیاد است .
روزگاری است که خمودگی و کسالت و بی عاری جای تلاش و تکاپو را گرفته است .
کدامین قلب ِ رئوف نمی گیرد از شکستن نو نهال زندگی در آغاز ِ بهار ِزندگی .
کدامین پرنده نمی میرد از سرمای ِ سرد ِ اعتیاد .
بیدار شو !
برخیز !
من و تو باهم ؛ باید مایی شویم قوی تر از دست ِ اجنبیان ِکور دل که تبر بر دست ، به ریشة سبز ِ درخت تنومند اسلام می زنند .
اما . . .
اما چشمشان کور ،
دستشان کوتاه ،
امیدشان ناامید ،
قلبشان مرده ،
من و تو خدایی داریم مهربانتر از هر مهربانی ، امامی داریم حاضر ِ غائب ، رهبری داریم مدبر ، و مردانی از جنس ایمان و جان فشانی ، که جانشان و راهشان مستدام .
و کلام آخر اینکه :
نترس ، من و تو تنها نیستیم . . .