حکومت بر دیگران
امیری که فردی ظالم و بد رفتار بود در شهری حکومت میکرد . به دلیل ظلم و ستمی که به مردم شهر روا می داشت او را از سلطنت خلع کردند .
او که دیگر خود را از همه جا ناامید می دید ،به مسجدی رفت و در آنجا دعا میکرد تا دوباره به مقام و شهرت برسد .
وقتی دید دعای او مستجاب نمیشود ، با خود کمی فکر کرد تا به این نتیجه رسید که باید به سر کاری برود ،آن هم کاری که بتواند به دیگران دستور بدهد . روزی از روز ها به محلی رفت و در آن محل به فروختن آفتابه مشغول شد . افرادی که از آنجا گذر میکردند از او آفتابه میخریدند و اگر کسی آفتابه ای برمیداشت تا آن را با خود ببرد او می گفت : این را بگذار و دیگری را با خود ببر .از این طریق احساس میکرد میتواند بر دیگران حکومت کند .
قصه از ملا احمد نراقی .