مرد تاجری در شهر کوفه ورشکست شد و مقدار زیادی بدهکار گردید به طوری که از ترس طلبکاران در خانه اش پنهان گردید و از خانه بیرون نیامد . تا این که شبی از ماندن در خانه دلتنگ گردید . بنابراین نیمه شب از خانه خارج شد و برای مناجات به مسجد رفت و مشغول نماز و راز و نیاز به درگاه خداوند بی نیاز شد و در دعاهایش از خدای ارحم الراحمین خواست که فرجی بفرستد و قرض هایش را ادا فرماید.
در همان زمان بازرگان ثروتمندی در خواب دید که به او می گویند : اکنون مردی خدای بخشنده را می خواند و از خدای مهربان ادای دین خود را می طلبد برخیز و قرض او را ادا کن .
بازرگان ثروتمند از خواب بیدار شد ، وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و دوباره خوابید . باز در خواب همان ندا را شنید تا این که در مرتبه سوم برخاست و هزار دینار با خود برداشت و سوار شتر شد ، آن گاه مهار شتر را رها کرد و گفت :
آن کسی که در خواب به من امر کرد از خانه خارج شوم خودش مرا به مرد محتاج خواهد رسانید .
شتر کوچه های شهر را یکی پس از دیگری پیمود ، و در برابر مسجدی توفق کرد ، تاجر پیاده شد و به طرف مسجد رفت ، متوجه شد از درون مسجد صدای گریه و زاری می آید و کسی صدا می زند : یا ارحم الراحمین .
مرد ثروتمند داخل مسجد شد و گفت : ای بنده خدا سر از سجده بردار ، زیرا خدای بخشنده و مهربان دعایت را مستجاب کرده که او از همه بخشنده تر است .
ان گاه هزار دینار پول به او داد و گفت :
با این پول قرض هایت را بپرداز و مخارج زن و بچه هایت را تامین کن و هر وقت داشتی هزار دینار را به من برگردان .