یکی بود . یکی نبود . غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در یکی از ده های اطراف پایتخت چند طایفه زندگی میکردند. و شغل آنهاکشاورزی و دامداری بود. و این شغل نیز شاخه هایی مثل چوپانی و ... داشت.
چوپان ها هر روز گوسفند ها را به مرتع می بردند و گوسفندان چرا میکردند. در این روستا هر کس سرش در لاک دیگران بود و به کار دیگران کار داشت.در این روستا چند بانک و فروشگاه زنجیره ای و گیم نت و ... وجود داشت . روزی وقتی یکی از چوپان ها گوسفند هایش را به مرتع برد صدایی شنید و متوجه شد که برایش پیامک آمده ، او وقتی که پیامک را خواند شتابان به سمت روستا به راه افتاد . به چوپان پیامک زده بودند که بدو که در بانک ....(به خاطر جلوگیری از تبلیغ، از بردن نام بانک معذوریم) سود سهام عدالت روستایی می دهند. چوبان دوان دوان به آنجا رفت و دید که بانک خلوت است.در حالیکه اگر سود می دادند مردم یکدیگر را تیکه پاره میکردند. او برای اطمینان بیشتر از کارمند بانک هم سوال کرد و او هم گفت که سود نمیدهند. چوپان که خیلی عصبانی بود برای تخلیه عصبانیتش با یک ضربه کاری عابر بانک را خرد و خاکشیر کرد و به سرعت از آنجا گریخت. چوپان به یاد آورد که گوسفندان تنها هستند ، پس سرعت خود را برای بازگشت دوچندان کرد.
روز بعد هنگامی که چوپان داشت به وسیله لپ تاپش در اینترنت چرخ میزد تصمیم گرفت سری به ایمیلش بزند و فهمید که اتفاقاً همان روز برایش ایمیل آمده است. متن ایمیل از این قرار است:
چوپان عزیز سلام. به دلیل اینکه امشب ، شب جمعه است در همسایگی ما حلوا پخش میکنند . پس سریع خودت را برسان . قربانت غضنفر( :
چوپان نیز مثل روز قبل شتابان به سمت روستا رهسپار شد . اما وقتی که به محل ذکر شده رسید هیچ کس را ندید که به خاطر حلوا آنجا ایستاده باشد. چوپان که خیلی ضایع شده بود دوباره به مرتع بازگشت و خدا را شکر کرد که این دفعه هم گرگ به گله نزده است. روز بعد دوستانش با پیامک به او خبر دادند که در روستا کوپن قند و شکر میدهند . او که از دفعات قبل که به او دروغ گفته بودند عبرت نگرفته بود باز هم به سمت روستا رفت و این بار هم دست از پا درازتر به مرتع باز گشت و در راه با خود تصمیم گرفت که دفعه دیگر به حرف بچه های روستا گوش نکند . حالا کمی آنطرف تر برویم و ببینیم در روستا چه خبر است. اهالی روستا در کافی شاپ حسن قهوه چی جمع شده بودند و کلی به چوپان میخندیدند. و میگفتند: خوب تلافی پدر بزرگش رو سرش در آوردیم. حالا پیش چوپان برمیگردیم که وقتی از روستا برگشت با منظره دلخراشی رو به رو شد. دید گوسفندانش همه پاره پاره شده اند و هیچ کدام سالم نمانده اند و هیچ ساعتی هم آنجا نبوده که مثل حبه انگور در آن پنهان شوند. چوپان که این صحنه را دید شروع به گریه کردن کرد و گفت که چرا من باید نوه چوپان دروغگو باشم و باید تاوان اشتباه اجدادم رو هم من پس بدم. چوپان قصه ما که نوه همان چوپان دروغگو معروف خودمان بود نمیدانست که هنوز مشکلات دیگری هم هست که او باید پشت سر بگذارد . یعنی مشکل بسیار بزرگ بیمه. نمیدانست که باید اینقدر از این اتاق به آن اتاق برود تا شاید بتواند مقداری از خسارتش را بگیرد. البته اگر بازرس بیمه مشخص کند که گرگ به گله زده ، خودی نبوده و نیتش هم پاک بوده است. این بود قصه ما و شرح تلافی مردم روستا و مظلومیت گوسفندان بخت برگشته فرزند خانواده چوپان دروغگو نژادپوری ها که چه صاحبانشان دروغ بگویند و چه نگویند باید گرگ ها نوش جانشان کنند.قصه ما به سر رسید و برای اولین بار کلاغه به وطنش رسید البته به دلیل پیری و فرسودگی و دچار بودن به بیماری آلزایمر و آپارتمان سازی های فراوان نتوانست خانه اش را پیدا کند و دوباره به خانه اش نرسید.
نویسنده:زهرا ارشدبخش