در زمان های قدیم ، دزدی بود که با غارت اموال دیگران نیاز های خود را تامین می کرد و از مال حرام نیز شکم خود را سیر میکرد . یک شب تصمیم گرفت تا همراه یکی از دوستانش برای دزدی به خانه ای بروند . وقتی سیاهی شب همه جا دامن زد ،هردو به خانه مورد نظر رفتند . دزد که خیلی می ترسید به کسی که همراهش بود گفت : تو در حیاط خانه بمان و منتظر باش تا کسی ازکار ما سر در نیاورد ، سپس داخل خانه شد . خانه به قدری تاریک بود که نمی شد جایی را دید . مدتی نگذشته بود که دزد به بیرون از خانه آمد و به همراهش اشاره کرد تا هر چه زودتر از آن خانه به بیرون روند .
وقتی از خانه بیرون آمدند ،مردی که همراه دزد بود ، نگاهی به دوستش انداخت و گفت : پس چرا فرار کردی ، ترسیدی ؟ دزد جواب داد : من نترسیدم همه جا تاریک بود و همه جا تاریک بود و هرجایی که دست میزدم نان پیدا می کردم و چون گرسنه بودم تکه ای از آن میخوردم و جایز ندیدم که نان و نمک یک خانه را بخورم و بعد از آن خانه دزدی کنم .
قصه از عطار