روزی از روز ها مردی برای مشورت کردن راجع به مساله ای به دنبال مرد عاقلی می گشت . او خیلی فکر میکرد تا اینکه به این نتیجه رسید که فرد عاقلی را پیدا کرده است ولی آن فرد دشمن او بود . با خود گفت : بهتر است برای مشورت نزد او روم حتما به من کمک میکند .
به نزد او رفت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت : آمده ام با تو مشورتی بکنم .
مرد عاقل جواب داد :مگر تو نمی دانی که من با تو دشمن هستم ،پس چرا نزد من آمده ای ؟
مرد گفت :چرا میدانم ولی تو مرد عاقلی هستی و یک مرد عاقل که خود دارای فکر و اندیشه است هیچ گاه در مشورت کردن عقل خود را کمرنگ نمیکند .